دکتر کنزو تنما يکي از بهترين جراحان مغز و اعصاب کشور آلمان ، در بيمارستان ايسلر مشغول بکار است، بيمارستاني که رئيس آن دکتر هينمان است . بعد از مدتي دکتر تنما عاشق دختر رئيس بيمارستان يعني اوا هينمان ميشود و با هم نامزد ميشوند . کنزو تنما شرايط ايده آلي از نظر زندگي و کار دارد اما اين شرايط دوام چنداني ندارد . او مخالف سياستهاي درماني اي است که بيمارستان در قبال بيماران مختلف اتخاذ ميکند و همواره سعي در تغيير آنها دارد . روزي دو مجروح که دوقلو هستند به بيمارستان آورده ميشوند که يکي از آنها گلوله اي به سرش اصابت کرده و ديگري هم دچار اختلال هواس شده و کلماتي نامفهوم و گنگ که راجع به کشتن و .... است را دائما تکرار ميکند . بعد از مدتي کوتاه بيمار ديگري که يک شخصيت سياسي برجسته هست نيز در بيمارستان بستري ميشود و دکتر تنما تصميم ميگيرد برخلاف سياست هاي بيمارستان وارد عمل شود و به جراحي پسر کوچولويي که بسرش گلوله شليک شده بپردازد . با اين تصميمي که ميگيرد ، پسربچه از مرگ نجات پيدا ميکند اما سياستمدار جان خود را از دست ميدهد . بعد از اين اتفاق ، دوستان و همکاران تنما و همينطور رئيس بيمارستان دست از حمايت وي برداشته و اورا طرد ميکنند ، همچنين نامزد دوست داشتني اش نيز او را رها ميکند و ضربه روحي بدي به تنما وارد ميشود . در بيمارستان از اعتبارش کاسته ميشود و ديگر مثل سابق با او رفتار نميشود . کار تا جايي پيش ميرود که او برکنار ميشود و آروم آروم مسير زندگيش تغيير ميکند . پس از برکناري دکتر تنما ، قتل هاي مرموزي در بيمارستان به وقوع ميپيوندد و اکثر دکتران به طرز مرموزي به قتل ميرسند که دکتر هينمان رييس بيمارستان نيز جز مقتولين هست . به اين ترتيب چشم همگان به سوي تنما برميگردد....... مظنون شماره ي يک کسي غير از دکتر تنما نيست ! ولي آيا اين همه ي ماجراست؟! آيا پسري که دکتر تنما نجاتش داده آن چيزي است که ما تصور ميکنيم ويا اينکه ما با موجودي غير عادي مواجه هستيم؟!!!! دکتر تنما خودش را مسئول کشف اين ماجرا کرده است.....