یک نیسان سانی 1200 کهنه، محل بازی و تخيلات بچه های یتیمخانه هوشینوکو ست. کافیست سوارش بشوند، چشم هایشان را ببندند و خودشان را جایی تصور کنند که دلشان میخواهد باشند. سانی آنها را هرجا بخواهند می برد. داستان آدم هایی که دلشان میخواهد کسی دوستشان داشته باشد. مگومی که میترسد در آینده انقدر بیکس باشد، که در جایی رها شده وتنها بمیرد و انقدر از خاطره ها فراموش بشود که هیچکس حتی دنبالش هم نگردد هارو، که عصیانگری اش واکنشی است برای پنهان کردن دلتنگی اش. هرروز ظرف "کرم نیوه آ" اش را بومیکند و با هر نفس بوی مادرش را به درون میکشد. انقدر از زمان خداحافظی دیدارهای کوتاه با مادرش میترسد، که ترجیح میدهد اصلا او را نبیند کنجی که بین ادامه تحصیل و کارکردن برای تامین زندگیش و درمان پدر دائم الخمرش سرگردان است سِی، عینکی و کم حرف، درسخوان و منزوی، امیدوار است روزی مادرش برگردد و او را به خانه ببرد؛ و هرروز با خودش میگوید: " اینجا خانه من نیست" و... جونسوکه، سربهوا و مهربان، با چتری که حتی روزهای آفتابی هم بالای سرش میگیرد، دنبال شادیست. توی سازدهنی اش بجاي نواختن آهنگ فقط "فوت" میکند و اهمیت نمیدهد دیگران به او خرده بگیرند. جونسوکه خودِ زندگیست.